جملات زیبا و زلال

ناب نوشته های اینترنتی

جملات زیبا و زلال

ناب نوشته های اینترنتی

جملات زیبا و زلال

بسم الله الرّحمن الرّحیم
در این وبلاگ سعی بر آن داریم تا بهترین مطالب فضای مجازی را جمع آوری کنیم و در اختیار شما قرار دهیم تا نیازی به جست و جوی زیاد در اینترنت نداشته باشید.
التماس دعای خیر
«یاعلی»

آخرین نظرات
  • ۲۹ خرداد ۹۵، ۱۸:۵۲ - ا.مقیسه
    کجایید
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با موضوع «داستان های آموزنده» ثبت شده است

به گزارش سرویس دینی جام نیوز،

شیخ رجبعلی خیاط می گوید:

در نیمه شبی سرد و زمستانی در حالیکه برف بشدت می بارید و تمام کوچه ها و

خیابانها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی

سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!

با خود گفتم شاید معتادی یا دوره گردی است که سنگ کوب کرده!

جلو رفتم دیدم او یک جوان است!

او را تکانی دادم بلافاصله نگاهم کرد و گفت: چه می کنی؟!

گفتم:جوان مثل اینکه متوجه نیستی برف! برف!


روی سرت برف نشسته!ظاهرا مدتهاست اینجایی!

مریض میشوی، خدای نکرده میمیری! اینجا چه میکنی؟!

http://donotforget.blogfa.com/


  • محقق جوان

بسم الله الرّحمن الرّحیم

✿✿✿✿✿✿✿✿✿

 دانشجو بود… خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه اش

 مشروب هم می تونستی پیدا کنی…. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…

 قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن...

 از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن،

 آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد که وارد بشن…

 من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…

 اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل

 میگرفتن… یه لحظه تو دلم گفتم:

  • محقق جوان
آقای کافی نقل می کردند:

داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم.

یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن!

هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش

می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.

می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.

برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته

(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)

گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟بردار یکی بشینه.

نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه!

گفتم: این خانم ماست.

گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟

همه خندیدند.

گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.

یهو یه چیزی به ذهنم رسید.

http://donotforget.blogfa.com/

  • محقق جوان
بابا دلتونو خوش کردین با این رهبرتون!!!

سر کلاس نشسته بودیم،چند نفر انگار ته کلاس جلسه گذاشته بودند؛

یکیشون انگشتش رو به سمت عکس امام و آقا دراز کرد و با اشاره به آقا گفت:

«اصلا این واسه مملکت چیکار کرده؟همه دنیا بخاطر همین یه نفر باهامون دشمن

شدند.هر روز دارن تحریممون میکنن و هر روز گرونی تورم،مردم دیگه به نون شبشون

هم محتاج شدن، همش هم به خاطر خودخواهی های خامنه ایه.»

اون یکی گفت:

 http://donotforget.blogfa.com/

  • محقق جوان
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود

سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت:

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان

شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود

غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی

تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی

تخته سنگ حک میکنی؟!
http://donotforget.blogfa.com/

دیگری لبخند زد و گفت:

وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های

صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را

روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها

ببرد.

 

  • محقق جوان
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿

یه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امکانات همه رو جمع کرد...

شروع کرد به داد زدن که کی خسته؟کی ناراضیه؟ کی سردشه؟

بچه ها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!

فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرین..حالا برید...چون پتو به گردان ما نرسیده!!!!

✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿


  • محقق جوان

خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟

ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصــلاً اهل این حرفـــــها نبود... این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.

به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده شد... خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...دردش گفتنی نبود....!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد... وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار!!!

خـدایـا کـمکـم کـن...

چـند ساعـت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم! خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند... به سرعت از آنجا خارج شد... وارد شــــهر شد...

امــــا... امــا انگار چیزی شده بود...

دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!! احساس امنیت کرد... با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!! فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته!!!...


  • محقق جوان